loading...
سحر خانوم......
سحر بازدید : 77 شنبه 27 آبان 1391 نظرات (0)

شیطان و فرعون

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه ی انگوری به او داد و گفت:اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.  فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا درآورد.

فرعون پرسید کیستی؟ناگهان دید که شیطان وارد شد.شیطان گفت:خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعدخطاب به فرعون گفت:من با اینهمه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با اینهمه حقارت ادعای خدایی میکنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که گفت:چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد:زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آیند.

درباره ما
کلبه ای می سازم/ پشت تنهایی شب/ زیر این سقف کبود/ که به زیبایی پرواز کبوتر باشد/ چارچوبش ازعشق/ سقفش از عطر بهار/ رنگ دیوار اتاقش گل یاس/ عکس لبخند تو را میکوبم/ همه ی دلخوشیم بودن توست/ وچراغ شب تنهایی من/ نور چشمان تو است/ تو به من نزدیکی وخودت می دانی/ شبنم یخ زده چشمانم / در زمستان سکوت/ گرمی دست تو را می طلبد...!!!
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 10
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 21
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 527
  • بازدید کلی : 9,548